محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

آموکسی کلاو!

چند وقته ننوشتم.آخه سرما خوردی.اون همه پتو و مراقبت و....خدا رو شکر که آقای دکتر و خاله رباب طبقه بالا هستن.ولی فک کنم از دست مامان شبانه فرار کنن!با اینکه باید روی پایان نامه ام کار کنم ولی همه حواسم معطوف به تو عزیز دل مامانه.برای اولین بار دارو خوردی.آموکسی کلاو.که چرک خشک کن قوی هست.از دوستم مریم که دارو سازه پرسیدم گفت آسیب جانبی نداره.گوش میانیت ملتهبه.آخه چرا!؟راستش هر روز برای مریض ها مخصوصا نی نی های مریض دعا می کنم.انگار تا خودت چیزی رو لمس نکنی درک درستی ازش نداری.خدایا آنچه خیر است و تو بهتر از ما  میدانی به محیا و همه نی نی ها و بنده های خودت عطا کن.الهی آمین!
22 مهر 1390

باز هم واکسن

دختر نازنینم!امروز ٢٠مهر تو وارد ٥ماهگیت شدی.١٢٠روزته مامان جون.الهی با سلامت و سعادت ١٢٠ساله بشی!دیروز مراسم واکسن به خوبی و خوشی برگزار شد.از هفته قبل به همه از زنجان و تهران و یونان و طبس و...سپردم دعا کنن!بعدش از بابایی خواستم که سه شنبه رو مرخصی بگیره تا با هم این مهم رو به انجام برسونیم.خوب صبح بردیمت حمام.ساعت حدود ٨ بود.بعدش تو خوابیدی.من یک کمی نوشتم و ساعت ١١ با ذکر و سلام و صلوات بغلت کردیم اومدیم دم در.حاج آقا داشت می رفت مسجد بازار و ماشین نمی برد. بابایی جوانمردی کرد تا یک جایی رسوندیمشون.بعد اومدیم فلکه اول لباست رو که دیشب خریده بودیم و برات کوجیک بود عوض کردیم.بالاخره ١١:٤٥رسیدیم مرکز بهداشت نادر.تا بابا ماشین رو پارک کنه م...
20 مهر 1390

دلم به دلت بنده!

دختر قشنگم!امروز صبح با سرفه بیدار شدی.مامان چنان خیزی به طرف گهواره ات برداشت که بابا رو ترسوند.بهت شیر دادم.خوابیدی.بعد از صبحانه تو که دوباره بیدار شده بودی بغل بابا بودی ومن داشتم لباس های شسته رو پهن می کردم .یکهو صدای جیغت بلند شد.منم پشت سرت جییییییغ....بابات ترسیده بود و میگفت هیچی نشده.وقتی سر و صداها خوابید.بابا گفت که تو رو گذاشته بوده روی سرش و داشته بازی می کرده باهات.از در اتاق رد شده و حواسش نبوده تو اون بالایی ....پیشونیت سرخ شده بود واثرات سرماخوردگی خفیف اشک چشمت رو با آب بینیت همراه کرده بود.برای من و بابا دلخراش تر از این صحنه چی میتونست باشه؟خوب من به تو شیر دادم مثل همیشه!بابا پشت لپ تاپ نشسته بود و همش می گفت من و...
19 مهر 1390